داستان رنج های حبیب
نویسنده: محمد شریف جمشیدی
یک جوان مسلمان بنام رضا که یکسال از ازدواجش گذشته بود، خداوند برایش یک پسرک زیبا عنایت کرد که نامش را حبیب گذاشتند. رضا که اولین روز های پدر شدنش را تجربه می کرد در عالمی از شادمانی غرق بود و دوست داشت تمام زندگیش را در قدم های تک پسر نازش بریزد. ولی این جوان از آنجایکه در کشور زمینه کار مساعد نیست، به شدت فقیر بود. او برای پیدا کردن یک لقمه نان برای همسر محبوبه و طفل زیبایش در جستجوی کار بود. ولی متاسفانه هر دری را که می زد حتی کسی او را به جارو کشی هم قبول نمی کرد. چون از یک طرف آثار فقر و تنگ دستی از اندام لاغر و چهره ی رنگ پریده و لباس مندرسش آشکار بود و از طرف دیگر هیچ واسطه و وسیله نداشت تا جلوش شود و برایش کار و در آمد بخور و نمیری پیدا کند.
رضا که نمی توانست لباس و خوراک بهتری برای همسر دوست داشتنی و فرزند عزیزش پیدا کند، زیاد رنج می کشید. هر صبح با بیلش به طرف بازار می رفت و شام ها گاهی با دست خالی و گاهی با چند قرص نان خشک به خانه بر می گشت . زن و فرزندش را که در انتظارش بیرون خانه استاده بودند مشاهده می کرد که از دست خالی اش کاملا نا امید شده اند اشک در چشمانش به جوش می آمد. این خانواده گاهی با نان خشک و زمانی بدون نان شب با غم و اندوه به خواب می رفتند. تا اینکه یک روز یکی از دوستانش که نسیم نام داشت به او گفت:
چرا نمی روی سرباز شوی؟ امروز هیچ مشغولیتی پیدا نمی شود. تنها راه در آمد فقط همین خدمت سر بازی است.
رضا که از بی کاری و فقر به تنگ آمده بود، امید در دلش برق زد و شتابان به طرف خانه رفت. با همسرش نسرین موضوع را در میان گذاشت.
نسرین که نمی توانست دوری شوهر عزیزش را تحمل کند، به او گفت: عزیزم حالا ما به این بیچاره گی و نداری عادت کرده ایم. بهتر است با همین وضع گر چه رقت بار و دشوار است قناعت کنیم. خدمت سر بازی گر چه مقدس است ولی در کشور ما خطرات زیادی دارد.
رضا گفت: عزیزم! نمی توانم تو و پسرم با این لباس کهنه مردم و نان خشک که گاهی هست و گاهی نیست زندگی کنید. این را گفت و ورقه در خواستی اش را آماده کرده به مرکز جلب و جذب پولیس رفت.
وقتیکه کارمندان جلب و جذب متوجه لباس کهنه و جسم ضعیف و کفش های نا خوش و دستان پر آبله اش شدند، به طرف همدیگر نگاه های معنی داری کرده و بعد به او گفتند: برو سه روز بعد بیا. امروز ما زیاد کا داریم.
او بعد از سه روز دوباره مراجعه کرد. اما باز هم با همان عکس العمل مواجه گردید. و این کار چند روز تکرار شد، تا اینکه یک روز یکی از کار مندان که قبلا اجیر شعبه اش را فهمانده بود، اشاره کرد و او بیرون دروازه به رضا گفت: میفهمی جوان! این مردم صدها کار دارند. اینجا برای کار شما ها که می آیند باید شما هم مراعات شان را بکنید.
رضا حیرت زده پرسید: من؟
مراعات؟
چه مراعاتی؟
اجیر گفت: ببین بچپیم دفعه بعدی بیست هزار افغانی به کار مندان بیاوری. اگر نه دوبار اینجا نیایی! گفته باشم!
رضا قدری فکر کرد و نگاهی به طرف اجیر کرده گفت: منکه نانی برای خوردن ندارم. همین اکنون زن و فرزندم گرسنه اند. این مبلغ را از کجا پیدا کنم؟ آخر به من رحم کنید!
اجیر جبینش را در هم کشید و فریاد زد خودت می دانی! و به شدت باز گشت.
رضا غمگین و پریشان به خانه باز گشت. ولی قلبش آرام نمی گرفت. یادش از گفته های نسیم آمد، که او را به سرباز شدن رهنمایی کرده بود. با خود گفت: پیش نسیم می روم. شاید بتواند کمکم کند. چون او این مسیر را قبلا پیموده است.
رضا به پیش نسیم رفت و او را به جریان گذاشت.
نسیم کمی پشت گردنش را خارید و آهی کشید و قدری این طرف و آن طرف حرکت کرد. و بعد گفت: رضا جان! این فساد در وطن ما مروج است. اگر میتوانی ده هزار افغانی پیدا کن. من با تو میروم. خداوند مهربان است.
رضا که تمام اموال خانه اش را از نظر گذراند چیزیکه یک هزار ارزش داشته باشد نیافت. بالآخره در یک گوشه خانه سر به زانو نشست و به فکر فرو رفت. در این هنگام نسرین که او را در این حال دید، پیش آمد و حالش را جویا شد.
رضا ما جرا را برایش تعریف کرد.
نسرین گفت: در وقت عروسی ما، مادرم پوشیده از چشم پدرم که نمی خواست چیزی به من بدهد. یک گلو بند و یک جوره چوری نقره به من داد. این ها را ببر و کارت را پیش ببر.
رضا که بغض گلویش را گرفته بود، گفت: چگونه می توانم این زیورت را که تحفه مادرت است، بفروشم؟ آنهم در حالیکه هیچ زیوری برایت خریده نتوانستم. ولی نسرین بر سخنش اصرار داشت و علاوه کرد: ان شاءالله بعد از اینکه به سربازی پذیرفته شوی، میتوانی مثل این ها را برایم بخری.
رضا از همسرش سپاسگزاری نموده پسرش را که اکنون طفل دوساله شده بود، در آغوش گرفت و بوسید. و به طرف بازار روان شد.
او هر قدر گلوبند و چوری هایش را به دوکانداران عرضه کرد کسی بالاتر از دو هزار حاضر به خریداری نشد. بالآخره دو هزار افغانی را گرفت و برای پیدا کردن هشت هزار دیگر به پیش کاکایش نصرالدین که به همان بازار دوکان داشت، رفت و ماجرا را برایش حکایت کرد و از او خواست تا هشت هزار افغانی برایش بدهد و وعده سپرد تا به زود ترین وقت قرضش را بپردازد.
نصرالدین لبخند زهر آلود زده و بعد با جبین ترش گفت:
فکر کردی که من بر سر خزانه نشسته ام؟
هشت هزار به دهن آدم گفته می شود. تازه اگر این پول را داشته باشم هم برایت نمی دهم. چون هیچ زمانی چنین قرضی را پرداخته نمی توانی.
رضا با دل رنجیده و غمگین از دوکان کاکایش بیرون شد.
و نا خواسته به یک سمتی که نمیدانست کجا می رود، براه افتاد.
تا اینکه نا گاه صدای را شنید که می گفت: رضا! رضا! رضا!
او سرش را بلند کرد و دید که یک مرد ریش سفید با جبین باز و لب خند به طرفش می آید. رضا او را دید بیادش آمد که درست ده سال پیش همراه پدرش در یکی از قریه ها رفته بود و شب را به خانه همین مرد بودند. که او را کاکا فهیم می گفتند. یکی از دوستان پدرش بود.
بعد از مصافحه و احوال پرسی کاکا فهیم گفت: سال ها پیش ترا دیده بودم و امروز با آنکه بزرگ شدی و ریش در آوردی باز هم ترا شناختم. خدا را شکر. راستی چرا اینقدر پریشان معلوم میشوی؟ چه شده؟
رضا: چیزی نیست. فقط کاری داشتم برای انجامش می رفتم.
کاکا فهیم: رضا جان! پدر مرحومت به همان سال ها یک بزغاله را پیشم به امانت گذاشت تا مدتی نگهدارم، ولی بعد که شنیدم مرحوم پدرت در یک انفجار به شهادت رسید، منهم دیگر نتوانستم امانتش را بیاورم نا چار به پیشم ماند. اکنون اگر گرگ ها حمله نمی کردند ده بز شده بود. ولی به اثر حمله گرگ ها هشتای آنها تلف شد و فقط دوتا باقی مانده است. منهم هردو را فروختم و پولش را که ده هزار افغانی می شود برایت آوردم.
رضا که از شادی از زمین به آسمان پرواز می کرد دست های کاکا فهیم را بوسید و او را به خانه اش دعوت کرد.
ولی کاکا فهیم به علت کاری که داشت ازش معذرت خواست و خدا حافظی کرده به راهش ادامه داد.
رضا پول را گرفت و همراه با دوستش نسیم به طرف مرکز جلب و جذب حرکت کردند.
نسیم لحظاتی به طور مخصوص با کار مندان صحبت کرد و پول مذکور را تحویل نمود و از آنها خواست تا عذر این جوان فقیر را بپذیرند. و خودش هم برای ضمانت اوراق را امضا نمود.
مراحل چهره و استخدام سپری شد. رضا برای ایفای وظیفه به قوماندانی پولیس حاضر گردید یکی از صاحب منصبان که یکی از اقوامش در یکی از پوسته های که به نزدیکی قریه و منطقه ی تحت حاکمیت مخالفین دولت سر باز بود، با استفاده از فرصت قومش را به مرکز منتقل ساخت و رضا را به جای او به قوماندان همان پوسته به صفت سرباز معرفی نمود.
مدت ده ماه از این میان گذشت، رضا هم که معاش پنج برجش را گرفته بود به استثنای معاش برج اول و سه هزار از هر برج دیگر که قوماندان کندک شان از همه سربازان جمع می کرد، باقی مانده را مصرف خانه و زن و فرزندش می کرد و کمی از حالت قرض داری و فقر و گرسنگی همیشگی نجات یافته بود. و در این مدت دو دفعه هم توانسته بود به وقت رخصتی به خانه اش گوشت بخرد و با همسر و فرزندانش نوش جان کند. و موفق شده بود یک دست رخت به همسر و یکی هم به پسرش حبیب تهیه کند.
ولی تا هنوز نتوانسته بود که به خانم عزیزش که گردن بند و چوری هایش را برایش داده بود، زیور بخرد و نتوانسته بود فرش خشین خانه اش را به یک فرش بهتر تبدیل کند. او در نظر داشت تا با گرفتن معاش پنج برج باقی مانده اش زندگیش را بهتر سازد.
اما روند زندگیش مع شد. او بی خبر از همه چیز، ولی دوستانش برای نا بودی او و هم سنگرانش نقشه ی شوم را کشیدند.
آری! قوماندان کندک شان که با قوماندان مخالفین ارتباط مخفیانه داشت و هر از گاهی به سر خون جوانان دو طرف با هم معامله می کردند، این بار هم یک معامله دیگر انجام دادند. ولی این بار قربانی معامله رضا و همراهانش بودند.
بلی! قوماندان مخالفین دولت به یک تماس به قوماندان کندک گفته بود: مدتی است که کدام فعالیتی ندارم. به همین علت مورد اعتراض سایر قوماندانان قرار گرفته ام و دیگر اینکه چند روز قبل که چند تن از افرادم را به دام شما انداختم تا فعالیت تو چشم دید شود و ترفیع بگیری، تا هنوز وارثین آنها از من انتقام خون شان را می خواهند. بنا بر این، همین پوسته را که به نزدیکی ما قرار دارد، به من بده. تا دهن همه اعتراض کنندگان را با کشتن سربازان پوسته ببندم و وارثین مقتولین هم به انتقام شان برسند.
بالمقابل قوماندان کندک قبول کرد و علاوه نمود که قوماندان پوسته از نزدیکان من است. امشب او را به مرکز می خواهم و تو هم از نیمه های شب کارت را آغاز کن و مطمئن باش که به کمک شان کسی فرستاده نمی شود.
درست نیمه های شب جنگ بی امان آغاز شد. رضا و هم سنگرانش که جوانان جنگ نا دیده و بی تجربه بودند و بزرگ و سرپرستی هم نداشتند تا تحت یک فرمان مبارزه کنند، یک ساعت جنگیدند. بار بار کمک خواستند ولی هیچ کس به فریاد شان نرسید تا سر انجام همه شان کشته و امکانات پوسته شان به دست دشمن افتاد.
صبح روز بعد خبر کشته شدن سربازان همه جا را پر کرد. و این خبر تکان دهنده به گوش نسرین هم رسید. شور قیامت به پاشد. روزیکه تازه در حال شان در حال طلوع بود، دوباره به شب تاریک مبدل گردید. یک زن جوان برای همیشه هم سفر زندگیش را از دست داد و یک طفل معصوم یک عمر در عزای پدر نشست. نسرین نمیدانست چکند و به و فرزند سه ساله اش حبیب چه بگوید. تازه بر غم فقر، اندوه تنهایی و بیچارگی هم افزود شده بود.
اما مبلغ ناچیزی که به عنوان اکرامیه شهید از طرف دولت پرداخته می شد به دست همان کاکایش که حاضر به پرداخت هشت هزار افغانی قرضه به رضا نشده بود، افتاد.
بعد از تکفین و تدفین هیچ چیزی از خوراک و اموال برای نسرین و حبیب خورد سال باقی نماند.
نسرین چاره جز کار کردن به مردم و شستن لباس همسایگان و. نداشت. آنهم در حالیکه از هر کس و ناکسی سخنان زشت و نا پسند را تحمل می کرد.
کسی او را سرزنش می کرد و کسی هم از او تقاضای نا مشروع می نمود و کسانی هم پشت سرش سخنان کم و زیاد می گفت. ولی هیچ کس برایش دست کمک و یاری دراز نمی کرد.
باری به یکی از موسسات کمک کننده خارجی مراجعه کرد ولی در آنجا هم آنقدر تهاجم اربابان و پولداران بود که کسی زن فقیر مثل نسرین را به آنجا پیش نمی گذاشت و آخر کارهم به اشاره یکی از صاحبان نفوذ توسط گارد موسسه از صف منتظران بیرون کشیده شد.
بعد از این او بود و طفل یتیمش حبیب که مثل اسیران در زندان زندگی می کردند. و با گرسنگی جان کاه دست و پنجه نرم می کردند. ولی حبیب کوچک هیچ گاه پدرش را فراموش نمی کرد. و با همان زبان شیرین طفلانه اش از مادرش می پرسید: مادر جان! پدرم کجا است، چرا نمی آید؟ من پدرم را زیاد دوست دارم. ولی مادرش جوابی جز گریه و آه سرد نداشت.
و گاهی راهی را که پدرش از آنجا رفت و آمد می کرد، نگاه می نمود. و ساعت ها چشمانش را در آن راه می دوخت به امید اینکه پدر مهربانش بار دیگر از همان راه بیاید و او را در آغوش بگیرد.
وضعیت به همین منوال می گذشت تا اینکه روزی مثل همیشه چشمانش در امتداد جاده دوخته بود؛ بیادش آمد که روزی پدرش از خانه بیرون شد و به همین جاده به راه افتاد و او هم از پشت سرش نگاه می کرد.
با خود گفت: حتما پدرم در انتهای این جاده نشسته است و شاید در این لحظه مرا از دور دست تماشا می کند و من او را دیده نمی توانم. پس باید از این راه بروم تا او را پیدا کنم.
در این فکر در جاده به حرکت افتاد. و مادرش که لباس های خانه ی همسایه را برای امرار معاش و زندگی اش می شست به یاد حبیب افتاد و به جستجویش شروع کرد.
حبیب به شوق دیدار پدر به راهش ادامه می داد تا اینکه در مسیر راهش که از پهلوی مهمان خانه ولایت می گذشت به آشغال دانی رسید. جایکه بقایای غذای مقام ولایت در آنجا انداخته می شد. چشمش به استخوان های افتاد که یک روز پیش در آشغال دانی انداخته شده بود و مگس ها آن ها را پوشیده بودند.
حبیب خورد سال و یتیم محروم که بعد از مرگ پدر چشمش گوشت را ندیده و به شدت گرسنه بود، در یک نظر گمان کرد که آنها گوشت است و با افکار طفلانه اش خوشحال شد که غذا های خوش مزه ی را پیدا کرده است. طفل معصوم شادی کنان خود را در آشغال دانی انداخت و دو استخوان خشک را به گمان گوشت از زمین بر داشت و به دهن برد و آنگاه متوجه بوی بد و تعفن آنها گردید و میخ کوب به جایش استاد شد. نه دلش می شد که این استخوان های بزرگ را دور اندازد و نه میتوانست از آنها استفاده کند. نا چار برای محرومیتش شروع به گریه کرد.
از سوی دیگر مادرش نسرین که به جستجوی طفل یتیمش بر آمده بود، از اطفالی که کنار سرک مشغول بازی بودند، سراغ حبیب را گرفت. آنها گفتند چند دقیقه پیش در همان سمت دویده و پدر جان گفته می رفت.
نسرین به دنبال فرزند دلبندش شتابان حرکت کرد. و به هر طرف او را می جست.
ناگاه کودکش را در حالیکه استخوان های متعفن در دستانش بود و گریه می کرد، دید. و بی اختیار به طرفش دوید چون در بین سرک رسید در این هنگام موتر یک خان زاده که با سرعت زیاد در جاده حرکت می کرد به او رسید و او را نقش زمین ساخت.
حبیب کوچک که ناظر صحنه بود در حالیکه استخوان های متعفن را در دست داشت به طرف جسد بی جان مادر دوید. سر شکسته و خونینش را در آغوش گرفت. فریاد زد: مادر جان بلند شو که گوشت پیدا کردم! مادر جان بلند شو که گوشت پیدا کردم.!
lrm;May be an image of lrm;rlm;۱ نفرrlm; و rlm;بیرون از خانهrlm;lrm;lrm;

داستان رنج های حبیب

خانه ,حبیب ,نسرین ,پیدا ,هزار ,بود، ,هزار افغانی ,کاکا فهیم ,قوماندان کندک ,آشغال دانی ,باقی مانده
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها